ارمغان دانش

هر که با مرغ هوا دوست شود      خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
على خاکپور

قسم به داز و ترَشت و  قسم  به جانه اجان           قسم به چین و چروکانه مهرَه بانه اجان

قسم به اشته دَسان پینه و قـسم چَه عَرق            که زحمتی نگیره جـــای زحمتانه اجان

اگم اَجان مَخورا،  زندگی چـه،  زیــــندانه           بخور بدا غَم آگرده از ام زَمـــانه اجان

اگم بشام بکارام  کوه و کَوشن ســــرَه ول          نشام ولی بچینم از صــفت نشانه اجان

دَسم اگم بکـــرآ ای گوزآوله، ترَکــــــم           چزن ته هَنـــده  پِتاویش اَه وارانه اجان

تلَه‌ی  اَسرگ اکَراش، از ای جان شوره برَمم           مَبا مَبا نیـــــگران بورَمـه چشانه اجان

قسم به گَندمه بــــار و قسم به ام خَرمن            که نرزم ای اوشَه ناجَه ر زمین بمانه اجان


قسم به تازه گولابی قسم بـــه تازه اسیو             که اشته قَدره نزانه کــسی به جانه اجان
سلام دوستان این شعر استادم رو که خیلی دوست دارم گذاشتم تو وبلاگم تا شما هم ببینید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۶
على خاکپور

می دانی!زمان زود می گذرد.چه فایده که روزی که او نیست بگویی آه مادری هم داشتم.مگر چند نفر مثل او داری که این گونه بی رحمانه رهایش کردی.مگر چه کارت کرده بود؟چه هیزم تری به تو فروخته بود؟ به جز عشق چه نسبت به تو داشت.حال که تازه به خود آمده ای چه فایده که با دلی پرخون به دل خاک رفت؟آری دگر دیر است.باید زودتر به یادت می آمد.بیایید قبل از اینکه دیر شود قدر خیلی ها را بدانیم که لطفی زیادی به ما کرده اند.درست است که حتی اگر تمام عمرمان را بگذاریم نمی توانیم آن زحمات را جبران کنیم،اما حداقل کاری که می توانیم بکنیم این است که تنهایشان نگذاریم.   ((علی خاکپور))


یک پاییز اندوه بر سرم می نشیند

یک آسمان شبنم در سپیده دم چشمانم موج می زند

یک اقیانوس شوق در من می خشکد

هرگاه به مومیایی کردن یادت در قلبم فکر می کنم   ((فرزانه عبداللهی))

بیایید نگذاریم یادمان در دل کسی مومیایی شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۱
على خاکپور

فایل اول:
دریافت فایل

فایل دوم:

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۴
على خاکپور


دریافت فایل
حجم: 100 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۹
على خاکپور

از معلم ارجمند و عزیزم خانم شادفر که تمام تلاششان را برای آموزش به ما می کنند بسیار سپاس گزارم و همیشه برایشان آرزوی سلامتی دارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۹
على خاکپور

در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله  عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید.

امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید: وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.

امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۵
على خاکپور
حرفی را که تو می گویی
 می توانم
با قلبم ببینم
 بشنوم
و حس کنم
در این دنیا مگر چند نفر مثل تو هست؟!
علی
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۰
على خاکپور

وجودت و روحت

سرشار از لطافت است مادر

و برای همین به قلب کوچک دریایی من

من لطافت زیبایی و آرامش بخشیده ای

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
على خاکپور

آمدم

از آن دیار

به این

دیار

دیاری که در آن

نتوان دید هیچ را

دیاری که

جز خلوت ندارد بیش

ولی آرامشی دارد

که نتوان درک کرد آن را

آرامشی از جنس سکوت دارد این دیار

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۴
على خاکپور

نیمه شب با نسیم خنکی بیدار می شوم

همه خواب اند

انگار باد مرا صدا میزند

و می گوید:((بیا برویم.))

من هم ((با بقچه ای به وسعت تنهایی ام)) می روم

می روم به جایی

نامعلوم اما زیبا

دست در دست باد ‍‍‍‍‍‌پر میکشم.

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۲
على خاکپور

به گل های آرام و زیبای توی باغچه می نگرم

و با خود می گویم

گیاهان نیز مانند ما می توانند

دوست بدارند؟

نمی دانم

فقط میدانم

این همه زیبایی حیف می شود اگر

دوستی در کار نباشد

قدر دوستی هایمان را بدانیم که از هر گلی زیباتر است


علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
على خاکپور

نمی خواهم ز این عالم که عالم نیست رها یابم

نمی خواهم همانند همان مردم

به جای خالی از حدس و گمان بودن

به چنگ رذل نامردی بازگردم

نمی خواهم باز گردم

به دنایی که کمتر کس در آن راست می گوید

نمی خواهم

مگر زور است

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
على خاکپور

دلم میخواست

بدانم کیست

دلم میخواست

بدانم چیست

حقیقت چیست در عالم

ز نیرنگ است

یا که از نیکیست

ز روشن یا که تاریکیست

ز خلقت یا که

از نیستی

نمی دانم

فقط دانم که رویای است دنیایی که خالی باشد از

نیرنگ

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۲
على خاکپور

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً. چه سوالی؟

بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟

فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : « می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌« اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد

خواب هستی پسرم؟

نه پدر بیدارم

من فکر کردم که با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا » بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌« با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟بعد به پدرش گفت : « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
على خاکپور

صدا کن مرا


صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است


 که در انتهای صمیمیت حزن می روید


در ابعاد این عصر خاموش


 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم


بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد


 و خاصیت عشق این است


 کسی نیست


 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت


میان دو دیدار قسمت کنیم


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم


بیا زودتر چیزها را ببینیم


ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض


زمان را به گردی بدل می کنند


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام


بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را


 مرا گرم کن


و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد


و باران تندی گرفت


 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ


اجاق شقایق مرا گرم کرد


در این کوچه هایی که تاریک هستند


 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم


من از سطح سیمانی قرن می ترسم


 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است


مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد


مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات


اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا


 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد


 و آن وقت


حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد


حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد


بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند


در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت


قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست


بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد


چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد


چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید


و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم


 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۴
على خاکپور

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟

چرا مردم نمی دانند

که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۵
على خاکپور

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۱
على خاکپور
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۱
على خاکپور


شاه شمشاد قدان ، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله ، سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۸
على خاکپور

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۰
على خاکپور

 

نه ، او نمرده است.

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر می شود خموش

آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد

«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»

                                    


 

آهسته باز از بغل پلّه ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پلّه ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچّه هاست

هرجا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها

او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال

هر شب در آید از در یک خانه ی فقیر

روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست ، سزاوار احترام:

تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر

در ( باغ بیشه ) خانه ی مردی است باخدا

هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است

اینجا به داد ناله مظلوم میرسند

اینجا کفیل خرج موکّل بود وکیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در ، باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند

یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف می دهم که پدر رادمرد بود

با آن همه درآمد سرشارش از حلال

روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت

اما قطارهای پُر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ

نه ، او نمرده ، می شنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کلّه می زند

ناهید ، لال شو

بیژن ، برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای ناخوش خود آش می پزد

او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پُر بدک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

امّا ندای قلب بگوشم همیشه گفت:

این حرف ها برای تو مادر نمیشود.

پس این که بود ؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من کنار زد ،

در نصفه های شب.

یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب

نزدیک های صبح

او زیر پای من اینجا نشسته بود

آهسته با خدا ،‌

راز و نیاز داشت

نه ، او نمرده است.

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر می شود خموش

آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلّی که می سرود

با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت

از عهد گاهواره که بندش کشید و بست

اعصاب من بساز و نَوا کوک کرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت

وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد

لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

امّا پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ

تنها مریضخانه ، به امید دیگران

یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد.

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور میگریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره ی یاسین چکید

مادر بخاک رفت.

آن شب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد

او هم جواب داد

یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد که مادره از دست رفتنی است

اما پدر به غرفه ی باغی نشسته بود

شاید که جان او به جهان بلند برد

آنجا که زندگی ،‌ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر ، که بدرقه اش میکند به گور

یک قطره اشک ، مُزد همه زجرهای او

اما خلاص می شود از سرنوشت من

مادر بخواب ، خوش

منزل مبارکت.

آینده بود و قصه بی مادری من

ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ

من می دویدم از وسط قبرها برون

او بود و سر بناله برآورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می کشید

دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه

خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه

باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز:

از من جدا مشو

می آمدیم و کله من گیج و مَنگ بود

انگار جیوه در دل من آب می کنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد

یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید:

تنها شدی پسر.

باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:

بردی مرا بخاک سپردی و آمدی ؟

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه

امّا خیال بود

ای وای مادرم

 

 محمد حسین شهریار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۵
على خاکپور

 

خانم علیجانی برای هر آنچه که از شما آموختم از شما سپاس گزارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۲
على خاکپور