ارمغان دانش

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچک بداخلاقی بود.


پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۱
على خاکپور

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.


این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۰
على خاکپور

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.


آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.


در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»

پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»

پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»

در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۹
على خاکپور

شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر 


آن خوابیدند.


نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:نگاهی به بالا 


بینداز و به من بگو چه می بینی؟


واتسون گفت:میلیون ها ستاره می بینم.


هلمز گفت:چه نتیجه ای می گیری؟


واتسون گفت:از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چه قدر در این دنیا 


حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است .پس باید اوایل 


تابستان باشد.از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است. پس ساعت باید 


سه نیمه شب باشد.


شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:واتسون تو احمقی بیش نیستی !!! نتیجه اول و مهمی که باید 


بگیری این است که:


چادر ما را دزدیده اند..!!!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۶
على خاکپور

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.


به او گفت:- آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:


- چرا ای پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:

- اشکالی ندارد. من الان به داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:

"ای پادشاه! من به خاطر وعده ای که به من دادی مردم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۵
على خاکپور

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است.


به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با اودر میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیق تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است.بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد.باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید . باز هم جلوتررفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. اینبار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت:مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم:خوراک مرغ !!!نتیجه اخلاقى:همیشه مشکل در بقیه نیست.بعضى وقت ها مشکل در  خودمان است

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۴
على خاکپور

ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.


آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد – پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.


آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد – او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .


در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند – آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .


گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم – اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم – به اندازه کافی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۳
على خاکپور

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم ،’


شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند ’،


وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم ؟


و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند ،’


بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند ’،

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۲
على خاکپور

 معلم خوبم خانم ورزلدوست عزیز ، قدرتان را میدانم. شما برای من خیلی ارزشمند هستید .


دوستتان دارم. علی خاکپور


خانم وکیل زاده ی خوب و عزیزم  دوستتان دارم و قدرتان را میدانم. هنوز خاطرات کلاس در ذهنم زنده است . رو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۱
على خاکپور

 به یاد خانم وکیل زاده ی عزیزم که هروقت میخواست منو دعوا کنه میگف: جیگر طلا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۹
على خاکپور

پیش از اینها فکر می کردم خدا


خانه ای دارد میان ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

 

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره درنده اش

 

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

 

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

 

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت 

 

هرچه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین ، از آسمان ، از ابرها

 

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هرچه می پرسی ، جوابش ْآتش است 

 

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ، دورت می کند 

 

کج گشودی دست ، سنگت می کند 

کج نهادی پای لنگت می کندتا خطا کردی، عذابت میکند

درمیان آتش آبت می کند

 

با همین قصه دلم مشغول بود

خواب هایم، خواب دیو و غول بود 

 

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

 

********

 

تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدم خوب و آشنا

 

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست

 

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

 

با وضویی دست و رویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین ؟

 

خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟

گفت آری خانه او بی ریاست 

 

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است 

 

مثل نوری در دل آیینه است 

می توان با این خدا پرواز کرد

 

سفره دل را برایش باز کرد

می شود در باره گل حرف زد

 

صاف و ساده مثه بلبل حرف زد

چکه چکه مثه باران حرف زد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۸
على خاکپور