ارمغان دانش

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حرفی را که تو می گویی
 می توانم
با قلبم ببینم
 بشنوم
و حس کنم
در این دنیا مگر چند نفر مثل تو هست؟!
علی
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۰
على خاکپور

وجودت و روحت

سرشار از لطافت است مادر

و برای همین به قلب کوچک دریایی من

من لطافت زیبایی و آرامش بخشیده ای

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
على خاکپور

آمدم

از آن دیار

به این

دیار

دیاری که در آن

نتوان دید هیچ را

دیاری که

جز خلوت ندارد بیش

ولی آرامشی دارد

که نتوان درک کرد آن را

آرامشی از جنس سکوت دارد این دیار

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۴
على خاکپور

نیمه شب با نسیم خنکی بیدار می شوم

همه خواب اند

انگار باد مرا صدا میزند

و می گوید:((بیا برویم.))

من هم ((با بقچه ای به وسعت تنهایی ام)) می روم

می روم به جایی

نامعلوم اما زیبا

دست در دست باد ‍‍‍‍‍‌پر میکشم.

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۲
على خاکپور

به گل های آرام و زیبای توی باغچه می نگرم

و با خود می گویم

گیاهان نیز مانند ما می توانند

دوست بدارند؟

نمی دانم

فقط میدانم

این همه زیبایی حیف می شود اگر

دوستی در کار نباشد

قدر دوستی هایمان را بدانیم که از هر گلی زیباتر است


علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
على خاکپور

نمی خواهم ز این عالم که عالم نیست رها یابم

نمی خواهم همانند همان مردم

به جای خالی از حدس و گمان بودن

به چنگ رذل نامردی بازگردم

نمی خواهم باز گردم

به دنایی که کمتر کس در آن راست می گوید

نمی خواهم

مگر زور است

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
على خاکپور

دلم میخواست

بدانم کیست

دلم میخواست

بدانم چیست

حقیقت چیست در عالم

ز نیرنگ است

یا که از نیکیست

ز روشن یا که تاریکیست

ز خلقت یا که

از نیستی

نمی دانم

فقط دانم که رویای است دنیایی که خالی باشد از

نیرنگ

علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۲
على خاکپور

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً. چه سوالی؟

بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : « این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟

فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : « می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌« اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد

خواب هستی پسرم؟

نه پدر بیدارم

من فکر کردم که با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 10 دلاری که خواسته بودی

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا » بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌« با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟بعد به پدرش گفت : « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
على خاکپور

هر که با مرغ هوا دوست شود      خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
على خاکپور

صدا کن مرا


صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است


 که در انتهای صمیمیت حزن می روید


در ابعاد این عصر خاموش


 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم


بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد


 و خاصیت عشق این است


 کسی نیست


 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت


میان دو دیدار قسمت کنیم


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم


بیا زودتر چیزها را ببینیم


ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض


زمان را به گردی بدل می کنند


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام


بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را


 مرا گرم کن


و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد


و باران تندی گرفت


 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ


اجاق شقایق مرا گرم کرد


در این کوچه هایی که تاریک هستند


 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم


من از سطح سیمانی قرن می ترسم


 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است


مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد


مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات


اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا


 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد


 و آن وقت


حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد


حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد


بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند


در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت


قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست


بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد


چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد


چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید


و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم


 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۴
على خاکپور

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟

چرا مردم نمی دانند

که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۵
على خاکپور

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۱
على خاکپور