ارمغان دانش

۱۱ مطلب با موضوع «شعر ها» ثبت شده است

هر که با مرغ هوا دوست شود      خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
على خاکپور

صدا کن مرا


صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است


 که در انتهای صمیمیت حزن می روید


در ابعاد این عصر خاموش


 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم


بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد


 و خاصیت عشق این است


 کسی نیست


 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت


میان دو دیدار قسمت کنیم


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم


بیا زودتر چیزها را ببینیم


ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض


زمان را به گردی بدل می کنند


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام


بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را


 مرا گرم کن


و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد


و باران تندی گرفت


 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ


اجاق شقایق مرا گرم کرد


در این کوچه هایی که تاریک هستند


 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم


من از سطح سیمانی قرن می ترسم


 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است


مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد


مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات


اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا


 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد


 و آن وقت


حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد


حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد


بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند


در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت


قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست


بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد


چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد


چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید


و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم


 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۴
على خاکپور

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟

چرا مردم نمی دانند

که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۵
على خاکپور

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۱
على خاکپور


شاه شمشاد قدان ، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله ، سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۸
على خاکپور

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۰
على خاکپور

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبیرش امید ساحلی بود


دلی همدرد و یاری مصلحت بین

که استظهار هر اهل دلی بود


ز من ضایع شد اندر کوی جانان

چه دامنگیر یا رب منزلی بود


هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن

ز من محرومتر کی سایلی بود


بر این جان پریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود


مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

حدیثم نکته هر محفلی بود


مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است

که ما دیدیم و محکم جاهلی بود


خواجه حافظ شیرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
على خاکپور



خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست


ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست


هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار


کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


پیوند عمر بسته به موییست هوش دار


غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۴:۲۶
على خاکپور

به مجنون گفت روزی عیب جویی


که پیدا کن به از لیلی نکویی


که لیلی گر چه در چشم تو حوریست


به هر جزوی ز حسن او قصوریست


ز حرف عیب‌جو   مجنون برآشفت


درآن آشفتگی خندان شد و گفت


اگر در دیده‌ی مجنون نشینی


به غیر از خوبی لیلی نبینی


تو کی دانی که لیلی چون نکویی است


کزو چشمت همین بر زلف و روی است


تو قد بینی و مجنون جلوه ناز


تو چشم و او نگاه ناوک انداز


تو مو بینی و مجنون  پیچش مو


تو ابرو، او اشارت‌های ابرو


دل مجنون ز شکر خنده خونست


تو لب می‌بینی و دندان که چونست


کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام


نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام


اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود


ترا رد کردن او حد نمیبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۳:۳۷
على خاکپور

شاه شمشاد قدان ، خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان

کمتر از ذره نئی، پست مشو، مهر بورز

تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله ، سحر می گفتم

که شهیدان که اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۳:۳۱
على خاکپور

پیش از اینها فکر می کردم خدا


خانه ای دارد میان ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

 

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره درنده اش

 

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

 

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

 

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت 

 

هرچه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین ، از آسمان ، از ابرها

 

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هرچه می پرسی ، جوابش ْآتش است 

 

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ، دورت می کند 

 

کج گشودی دست ، سنگت می کند 

کج نهادی پای لنگت می کندتا خطا کردی، عذابت میکند

درمیان آتش آبت می کند

 

با همین قصه دلم مشغول بود

خواب هایم، خواب دیو و غول بود 

 

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

 

********

 

تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدم خوب و آشنا

 

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست

 

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

 

با وضویی دست و رویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین ؟

 

خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟

گفت آری خانه او بی ریاست 

 

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است 

 

مثل نوری در دل آیینه است 

می توان با این خدا پرواز کرد

 

سفره دل را برایش باز کرد

می شود در باره گل حرف زد

 

صاف و ساده مثه بلبل حرف زد

چکه چکه مثه باران حرف زد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۸
على خاکپور